
شامی پوک
۲۰ ساعت پیش
سرگذشت ۹ قسمت چهارم
مدت ها گذشت.نزدیک هفت یاهشت سالم بود.مرتب بامادرم مرفتم خونه های خان غذا پختن.کنار دست مادرم به کار اشپزی علاقه پیداکرده بود وگاهی اوقاتم غذا میپختم توی خونه.اخه توی اون سالهابرادرام وخواهرای بزرگم یکی یکی ازدواج کردن ورفتن سرخونه زندگی خودشون.برادرام هنوزم بعداز ازدواجشون توی خونه خان کارمیکردن اما دوتاخواهرام از توخونه خان دراومدن وخونه دارشدن.حالا فقط من ومادر وپدرم توی خونه بودیم.بیشتراوقاتم داداشام وخواهرام میومدن وسرمیزدن بهمون.بابام همچنان روی زمین کارمیکرد.
پیرتر شده بود.اماهنوز برای زندگیمون تلاش میکرد.سعی میکردم وقتای که بیکارم برم سرزمین وکمکش کنم،تا کمتر خسته بشه.براش ناهاردرست میکردم ومیبردم سرزمین باهم میخوردیم.چون مادرم هم خونه نبود ومرتب برای غذاپختن به خونه ی خان میرفت.خان بزرگتر مهربونتربود.اما خان کوچیکتر کمی خشنتربود ومقرارتی تربود.
دیگه بابچه ها نمیرفتم بازی کنم.یعنی وقت نداشتم.اماگاهی با دخترای همسایه که همو میدیدم حرف میزدیم.اونام رفته بودن توی خونه های خان واسه کردن.
من اما هنوز نرفته بودم.نه سالم که شد برای کاردنبال مادرم رفتم خونه ی خان.تو حیاط ایستادم بامادرم تا اومدن.زن خان کوچیک که اسمش مهلقا بود گفت گاهی برای تمیزکاری خونه واینا برم.زن خان بزرگم که اسمش راضیه بود اونجابود وازم خواست برم اونجاهم کارکنم.منم از خداخواسته سریع قبول کردم.اینجوری میتونستم برم داخل خونه هاشونم ببینم.این آرزوی چندسالم بود.
روز بعد برای تمیزکاری وگردگیری خونه ی خان کوچیک رفتم.خونه شون بزرگ وپراز وسیله هایی بود که من تا حالا توی عمرم ندیده بودم.میزناهارخوری بزرگ،میز های کوچیکی که روشون قاب عکسهای سیاه وسفید گذاشته بودن.بعضی ها هم گلدون روش بود وپربوداز گلهای رنگوارنگ.منم همه رودستمال میکشیدم و رویا ی زندگی اینطوری روتوی سرم میپروندم....
سالن که تموم شد رفتم داخل اتاق کنار و شروع به تمیز کردن میزها شدم.دوتا شمعدونی بزرگ بود.داشتم دستمال میکشیدم بهش که صدای از پشت سرم اومد.ی پسربچه همراه دوتا پسر وی دختربچه هم سن سالای خودم بودن....منودیدن واومدن نزدیکتر...
پسره که انگار از همه بزرگتربود
گفت تو اینجاچیکارمیکنی ها؟
گفتم اومدم برای گردگیری وتمیز کردن خونه...
گفت توهمون دختره پا پتی نیستی که بامادر گداش میاد اینجا غذا میپزه...
ناراحت شدم از حرفش اما جوابشو ندادم...
اون دیدن که من جوابشونو نمیدم وپشت کردم ومشغول تمیز کاریم شدم.از لج موهاموکشیدن ومنو انداختن رو زمین...چندتا لگدم بهم زدن...
ی صدای زنی اومد که گفت چی کارمیکنید شما؟
همشون برگشتن ومنم دستمو گذاشتم روی زانومو بلندشدم...
خانم بزرگ بود با ی عصای توی دستش.اون دستش ی دستمال پارچه ی بود و به عصا تکیه داده بود...
گفت پرسیدم شما اینجا چی کاردارید؟
همون پسره که بزرگتربود گفت خانم بزرگ این دختره رو ادب میکردیم...
خانم بزرگ گفت مگه چیکارکرده
گفت داره شمعدونی های که شما خیلی دوستش دارید و با دستمال تمیز میکنه
گفت خوب این که کاربدی نبوده...بعدم بدوید برید دیگه نبینم این دور ورا باشید...نگفتم باهرکسی دم خورنشید ها...
اخمی کرد وبچه ها ساکت شدن وریسه شدن واز اتاق رفتن بیرون...
روبه خانم بزرگ کردم وگفتم ممنونم...
گفت ممنون نباش...اگه ی خال رواون شمعدونی ها بیوفته مطمئن باش ی اتفاقی برای خودت میوفته.پس مراقب وسایل این خونه باش وتا خودتم سالم بمونی...
گفتم چشم...
سریع مشغول به کارشدم...اولین باربودکه با خانم بزرگ حرف میزدم .چقدرترسناک بود برام.تندتند کارموکردم ورفتم بیرون...همون بچه ها رو توی حیاط دیدم.دوباره بهم زبون دراوردن وگفتن رعیت بدبخت...
منم چیزی نگفتم.همون روز بعداز کاراینجا رفتم خونه ی اون خان.برادربزرگ این خان.اونجاروهم تمیزوگردگیری ومرتب کردم وتا نزدیک ظهربرگشتم.
همش توی فکربودم که چطور دوتا خانواده میتونن این همه باهم فرق داشته باشن.تاحالا خان هاروندیده بودم اما زن های خان رودیده بودم.بچه هاشونم دیده بودم کلی باهم فرق داشتن.زندگیشون یک شکل بود ووضع مالیشونم یکی بود اما متفاوت بودن باهم...
روزها میگذشت وکارمم بیشتر کردن.یکی روز درمیون میرفتم وخونه های خان روتمیز میکردم تا نزدیکای غروب طول میکشید کارم وخسته وکوفته برمیگشتم خونه نزدیک ده سالم وبزرگتراز قبل شده بودم وبه کارهای خونه وخونه های خانم وارد شده بودم وبعصی روزها که کارمم زودتموم میشد اگه مادرم خونه ی خان بود میرفتم کمکش میدادم وغذا میپختیم....
توی این رفت وامدا سهرابم دیدم.بزرگترشده بود وقدشم بلند شده بود.مثل قبل که منو میدید ولبخندمیزدنبود.ساکت ترشده بود وخیلی رسمی برخوردمیکرد باهمه.
قرار بود خواهر بزرگترش که خیلی هم زیبا وقشنگ بود با پسر بزرگ اون یکی خان ازدواج کنه.توی ده حسابی شلوغترشده بود وهمه توی تدارک عروسی بودن.عروسی ده روز بعد بود اما جلو جلو همه ی کار هاروانجام میدادن.حتی جا برای موندن مهمونهای که ازشهرم میومدن رو اماده کردن...
منم رفتم خونه خان برای تمیزکاری اولیه فرشهارو شستیم و مبلها روتمیز کردیم.پرده هارو باز کردیم وشستیم.دوباره وصلشون کردم وتمام وسیله هارو جابه جاکردیم تا جای پذیرایی از مهمونها مشخص وباز ترباشه.هرچیز اصافه روجمع کردیم وبردیم توی انبار گذاشتیم.وسیله های کوچیکترو ما دخترا میبردیم وبزرگترها وسنگین هارو مردای کارگرخونه میبردن و جابه جا میکردن.به روز عروسی که نزدیکترمیشدیم.خونه پراز مهمونهای شهری مبشد ومادرم از ده روز قبلش مثل من درحال اماده سازی وغذا پختن بود.حتی وقت نمیشد بریم خونه وتوی مطبخ ی اتاق کوچیک بود که سه طرفش بسته بود وپنجره نداشت.ی سمتش یکمی باز بود ودر نداشت ی دیوار خشتی کوتاه فضای اتاق ومطبخ روجدامیکرد...همه همون جا میخوابیدیم...
از خستگی تا سرمیزاشتم روبالشت خواب میرفتم...
مدت ها گذشت.نزدیک هفت یاهشت سالم بود.مرتب بامادرم مرفتم خونه های خان غذا پختن.کنار دست مادرم به کار اشپزی علاقه پیداکرده بود وگاهی اوقاتم غذا میپختم توی خونه.اخه توی اون سالهابرادرام وخواهرای بزرگم یکی یکی ازدواج کردن ورفتن سرخونه زندگی خودشون.برادرام هنوزم بعداز ازدواجشون توی خونه خان کارمیکردن اما دوتاخواهرام از توخونه خان دراومدن وخونه دارشدن.حالا فقط من ومادر وپدرم توی خونه بودیم.بیشتراوقاتم داداشام وخواهرام میومدن وسرمیزدن بهمون.بابام همچنان روی زمین کارمیکرد.
پیرتر شده بود.اماهنوز برای زندگیمون تلاش میکرد.سعی میکردم وقتای که بیکارم برم سرزمین وکمکش کنم،تا کمتر خسته بشه.براش ناهاردرست میکردم ومیبردم سرزمین باهم میخوردیم.چون مادرم هم خونه نبود ومرتب برای غذاپختن به خونه ی خان میرفت.خان بزرگتر مهربونتربود.اما خان کوچیکتر کمی خشنتربود ومقرارتی تربود.
دیگه بابچه ها نمیرفتم بازی کنم.یعنی وقت نداشتم.اماگاهی با دخترای همسایه که همو میدیدم حرف میزدیم.اونام رفته بودن توی خونه های خان واسه کردن.
من اما هنوز نرفته بودم.نه سالم که شد برای کاردنبال مادرم رفتم خونه ی خان.تو حیاط ایستادم بامادرم تا اومدن.زن خان کوچیک که اسمش مهلقا بود گفت گاهی برای تمیزکاری خونه واینا برم.زن خان بزرگم که اسمش راضیه بود اونجابود وازم خواست برم اونجاهم کارکنم.منم از خداخواسته سریع قبول کردم.اینجوری میتونستم برم داخل خونه هاشونم ببینم.این آرزوی چندسالم بود.
روز بعد برای تمیزکاری وگردگیری خونه ی خان کوچیک رفتم.خونه شون بزرگ وپراز وسیله هایی بود که من تا حالا توی عمرم ندیده بودم.میزناهارخوری بزرگ،میز های کوچیکی که روشون قاب عکسهای سیاه وسفید گذاشته بودن.بعضی ها هم گلدون روش بود وپربوداز گلهای رنگوارنگ.منم همه رودستمال میکشیدم و رویا ی زندگی اینطوری روتوی سرم میپروندم....
سالن که تموم شد رفتم داخل اتاق کنار و شروع به تمیز کردن میزها شدم.دوتا شمعدونی بزرگ بود.داشتم دستمال میکشیدم بهش که صدای از پشت سرم اومد.ی پسربچه همراه دوتا پسر وی دختربچه هم سن سالای خودم بودن....منودیدن واومدن نزدیکتر...
پسره که انگار از همه بزرگتربود
گفت تو اینجاچیکارمیکنی ها؟
گفتم اومدم برای گردگیری وتمیز کردن خونه...
گفت توهمون دختره پا پتی نیستی که بامادر گداش میاد اینجا غذا میپزه...
ناراحت شدم از حرفش اما جوابشو ندادم...
اون دیدن که من جوابشونو نمیدم وپشت کردم ومشغول تمیز کاریم شدم.از لج موهاموکشیدن ومنو انداختن رو زمین...چندتا لگدم بهم زدن...
ی صدای زنی اومد که گفت چی کارمیکنید شما؟
همشون برگشتن ومنم دستمو گذاشتم روی زانومو بلندشدم...
خانم بزرگ بود با ی عصای توی دستش.اون دستش ی دستمال پارچه ی بود و به عصا تکیه داده بود...
گفت پرسیدم شما اینجا چی کاردارید؟
همون پسره که بزرگتربود گفت خانم بزرگ این دختره رو ادب میکردیم...
خانم بزرگ گفت مگه چیکارکرده
گفت داره شمعدونی های که شما خیلی دوستش دارید و با دستمال تمیز میکنه
گفت خوب این که کاربدی نبوده...بعدم بدوید برید دیگه نبینم این دور ورا باشید...نگفتم باهرکسی دم خورنشید ها...
اخمی کرد وبچه ها ساکت شدن وریسه شدن واز اتاق رفتن بیرون...
روبه خانم بزرگ کردم وگفتم ممنونم...
گفت ممنون نباش...اگه ی خال رواون شمعدونی ها بیوفته مطمئن باش ی اتفاقی برای خودت میوفته.پس مراقب وسایل این خونه باش وتا خودتم سالم بمونی...
گفتم چشم...
سریع مشغول به کارشدم...اولین باربودکه با خانم بزرگ حرف میزدم .چقدرترسناک بود برام.تندتند کارموکردم ورفتم بیرون...همون بچه ها رو توی حیاط دیدم.دوباره بهم زبون دراوردن وگفتن رعیت بدبخت...
منم چیزی نگفتم.همون روز بعداز کاراینجا رفتم خونه ی اون خان.برادربزرگ این خان.اونجاروهم تمیزوگردگیری ومرتب کردم وتا نزدیک ظهربرگشتم.
همش توی فکربودم که چطور دوتا خانواده میتونن این همه باهم فرق داشته باشن.تاحالا خان هاروندیده بودم اما زن های خان رودیده بودم.بچه هاشونم دیده بودم کلی باهم فرق داشتن.زندگیشون یک شکل بود ووضع مالیشونم یکی بود اما متفاوت بودن باهم...
روزها میگذشت وکارمم بیشتر کردن.یکی روز درمیون میرفتم وخونه های خان روتمیز میکردم تا نزدیکای غروب طول میکشید کارم وخسته وکوفته برمیگشتم خونه نزدیک ده سالم وبزرگتراز قبل شده بودم وبه کارهای خونه وخونه های خانم وارد شده بودم وبعصی روزها که کارمم زودتموم میشد اگه مادرم خونه ی خان بود میرفتم کمکش میدادم وغذا میپختیم....
توی این رفت وامدا سهرابم دیدم.بزرگترشده بود وقدشم بلند شده بود.مثل قبل که منو میدید ولبخندمیزدنبود.ساکت ترشده بود وخیلی رسمی برخوردمیکرد باهمه.
قرار بود خواهر بزرگترش که خیلی هم زیبا وقشنگ بود با پسر بزرگ اون یکی خان ازدواج کنه.توی ده حسابی شلوغترشده بود وهمه توی تدارک عروسی بودن.عروسی ده روز بعد بود اما جلو جلو همه ی کار هاروانجام میدادن.حتی جا برای موندن مهمونهای که ازشهرم میومدن رو اماده کردن...
منم رفتم خونه خان برای تمیزکاری اولیه فرشهارو شستیم و مبلها روتمیز کردیم.پرده هارو باز کردیم وشستیم.دوباره وصلشون کردم وتمام وسیله هارو جابه جاکردیم تا جای پذیرایی از مهمونها مشخص وباز ترباشه.هرچیز اصافه روجمع کردیم وبردیم توی انبار گذاشتیم.وسیله های کوچیکترو ما دخترا میبردیم وبزرگترها وسنگین هارو مردای کارگرخونه میبردن و جابه جا میکردن.به روز عروسی که نزدیکترمیشدیم.خونه پراز مهمونهای شهری مبشد ومادرم از ده روز قبلش مثل من درحال اماده سازی وغذا پختن بود.حتی وقت نمیشد بریم خونه وتوی مطبخ ی اتاق کوچیک بود که سه طرفش بسته بود وپنجره نداشت.ی سمتش یکمی باز بود ودر نداشت ی دیوار خشتی کوتاه فضای اتاق ومطبخ روجدامیکرد...همه همون جا میخوابیدیم...
از خستگی تا سرمیزاشتم روبالشت خواب میرفتم...
...
نظرات
اولین نفری باشید که نظر میدهید.
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

شامی پوک

شامی کباب

شامی بادمجان

سسِ سیرماستِ رستورانی

شیک پسته و توت فرنگی
